دلم به اندازه تمام روزهای پاییزی? گرفته است...

آسمان چشمانم به اندازه تمام ابرهای بهاری? بارانی است...


قلبم انگار به اندازه سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است...


اما وجودم در کوره داغ تابستانی می سوزد...


چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من......!!!!


نوشته شده در شنبه 92/12/10ساعت 6:25 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

نمی دانــم

چــرا بیــن ایــن همــه ادم


پــیــله کــرده امــ

بــه تــو

شــاید فــقط با تــو

پــروانــه می شـــوم

ســنـگـیــنــی گـفــتــه هــایــم

بــه سـنــگـیــنـی گــوش هــایـتــ دَر . . .!

 



نوشته شده در شنبه 92/12/10ساعت 6:25 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

صدام کن
اگه یه روزی چشمات پر از اشک شد و دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی
صدام کن
بهت قول نمی دم که ساکتت کنم منم پا به پات گریه می کنم
صدام کن
اگه دنبال مجسمه سکوت می گشی تا سرش داد بزنی
صدام کن
قول میدم ساکت بمونم
صدام کن
اگه دنبال یه همدرد گشتی تا باهات همراهی کنه
صدام کن
من همیشه همراه تو ام
صدام کن
اگه ………..
نه دیگه دنبال بهونه نگرد که صدام کنی
فقط صدام کن
صدام کن


نوشته شده در شنبه 92/12/10ساعت 6:20 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

 

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست 

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

 


نوشته شده در شنبه 92/12/10ساعت 6:19 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

امروز معلم عشق گفت :

دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند !

مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند .

گفتم : من خودم را شکستم پس چرا به او نرسیدم ؟

لبخند تلخی زد و گفت :

شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد …....!!ا

نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 4:39 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

نمی دانستم باید فاصله ها را رعایت کرد

حتی

با آدم ها

چرا که یک دفعه می زنند روی ترمز

و

آن وقت تو مقصر می شوی...



نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 4:28 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

مرا!

شبی از پشت یک تنهایی تاریک و ساکن

میان رعد و برق وحشی غران

 در پشت ابر غم

به آرامی رها کردند،

دلم ترسید و قلبم را شکست

و

داغیش چشمان خضراییم را،

و با خود برد و ویران کرد

هر آنچه آرزو در راهش بود.

از آن شب تاکنون مردند تمام آرزوهایم...



نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 4:23 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

تنها زمانی که تو در کنارم بمانی دلم قرص میشود

و

آنگاه فریاد میزنم

که

تمام قرص های دنیا جز تو ضرر دارد...



نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 4:22 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

دوباره همان بغض های تلخ تکراری!

دیگر عادت کرده ام

ولی

با خوردن این همه غصه

دیگر از همه چیز سیر شده ام!

حتی زندگی...



نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 4:21 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

وقتی تو رسیدی و به کلبه دلم پا گذاشتی

در باورم نمی گنجید تو را در خلوتم بپذیرم!

بیگانه ای بودی هم قفس بامن...

برای خود عالمی داشتی دورتر از ستاره های دوردست

در سرزمینی که به روح من راهی نداشت

و

ناگهان تو را در روح خود حس کردم.

در هر کلامت صدای لغزیدن بهار

روی تن یخ زده ی دشت زمستانی شنیده می شود.

تو بهار شدی

بهار با تو جان گرفت

تابستان با بودن تو هست شد

پاییز چشمان هفت رنگش را از تو گرفت

و

زمستان نجابت کوههای پر برفش را.

تو برایم فرشته عشق شدی

و هستی تا ابد...



نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 4:20 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» هر از گاهی...
لــحــظــه آمــدنــت...
ببار باران ...
مستی...
خـداحـافـظ ...
لعنت...
یه روزهایی هست ...
لمس کن...
ته ته عشق...
وفاداری...
کنارم بخواب...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com