وقتی تو رسیدی و به کلبه دلم پا گذاشتی

در باورم نمی گنجید تو را در خلوتم بپذیرم!

بیگانه ای بودی هم قفس بامن...

برای خود عالمی داشتی دورتر از ستاره های دوردست

در سرزمینی که به روح من راهی نداشت

و

ناگهان تو را در روح خود حس کردم.

در هر کلامت صدای لغزیدن بهار

روی تن یخ زده ی دشت زمستانی شنیده می شود.

تو بهار شدی

بهار با تو جان گرفت

تابستان با بودن تو هست شد

پاییز چشمان هفت رنگش را از تو گرفت

و

زمستان نجابت کوههای پر برفش را.

تو برایم فرشته عشق شدی

و هستی تا ابد...



نوشته شده در دوشنبه 92/11/28ساعت 4:20 عصر توسط dashdash نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» هر از گاهی...
لــحــظــه آمــدنــت...
ببار باران ...
مستی...
خـداحـافـظ ...
لعنت...
یه روزهایی هست ...
لمس کن...
ته ته عشق...
وفاداری...
کنارم بخواب...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com